من-تو=مرگـــــــــــــــ

 

سلام دوستان خوش اومدید!

امیدوارم از وبلاگ کوچولوم خوشتون اومده باشه!

فقط ازتون یه خواهش دارم؟

.

.

.

یه چیز ازیادتون نره!!!!!!!

نظر بدین!!!!!!!

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1398برچسب:,ساعت1:3توسط سمیرا | |

 

 

 

 

ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌ دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستتدارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌
دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌
دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم looooooooooveeeدوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌
دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌
دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دار
م‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دا
رم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دو
ستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوست
ت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌
دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌د
ارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوس
تت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌د
وستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

 

+نوشته شده در یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:,ساعت21:43توسط سمیرا | |

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
 


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,ساعت23:26توسط سمیرا | |

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد .. منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما!
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
 


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,ساعت23:23توسط سمیرا | |

 

همه مرا

باخنده های بلندم

میشناسند

جز

بالشتم با

گریه های بیصدا...

+نوشته شده در شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,ساعت1:12توسط سمیرا | |

میگویند شاد بنویس...

نوشت هایت درد دارند...

ومن یاد مردی می افتم،

که با کمانچه اش،

گوشه ی خیابان شادمیزند...

اماباچشم های خیــــــــــــــــــــــــــــــــــس....

+نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:,ساعت23:45توسط سمیرا | |

                                  دخترک برگشت

                                                      چه بزرگ شده بود!

                                                                               پرسیدم پس کبریت هایت کو؟

                                  پوزخندی زد.

                                                      گفتم میخواهم امشب با کبریت های تو

                                                                                                          شهررابه اتش بکشم

                                  دخترک نگاهی انداخت...

                                                                   تنم لرزید

                                                                              گفت:کبریت هایم را نخریدند...

                                  ســــــــــــــــــال هاست

                                                                تن میفروشم...

                                                                                    اشنـــــــــاداری؟

                                                                                  

+نوشته شده در پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:,ساعت14:33توسط سمیرا | |

انگاه که غرورکسی را له میکنی

انگاه که کاخ ارزوهای کسی را ویران میکنی...

انگاه که شمع امید دیگری راخاموش میکنی،انگاه که بنده ای رانادیده می انگاری...

انگاه که حتی گوشت رامیبندی تاصدای خردشدن غرورش رانشنوی...!

انگاه که خدارامیبینی وبنده خدارانادیده میگیری می خواهم بدانم

بدانم دستانت رابه سوی کدام اسمان درازمیکنی

تابرای خوشبختی خودت دعاکنی؟

 

+نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت1:37توسط سمیرا | |

قناری وکلاغ هردویک جورافریده شدند

قناری اعتراض کرد زیبا شد

کلاغ راضی به رضای خدا شد

حالا قناری درقفس است وکلاغ ازاد...

+نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت1:2توسط سمیرا | |